صبح در مقابل آیینه ایستادم که خود را برای رفتن به محل کار آماده نمایم ،چشمم که به آیینه افتاد گذر زمان در چهره ام به وضوح نمایان بود با خود گفتم چند سال گذشته وچند سال مانده؟ به یاد حکایتی افتادم که مدتی پیش از جایی خوانده بودم .خالی از لطف نیست که حکایت را نقل کنم . روزی سپاهیان اسکندر در مسیر کشور گشایی خود به شهری رسیدند .از آنجایی که به هر شهری می رسیدند مردمان آن یا از ترس می مردند ویا فرار می کردند چون به شهر یاد شده رسیدند دیدند که دروازه های شهر باز است ومردم به کارهای روزمره خود مشغول می باشند. اسکندر در مسیر حرکت خود شخصی را دید .اسب را نگه داشت وبه وی گفت من اسکندرم . او گفت من هم خسرو هستم .اسکندر گفت از من نمی ترسی؟ آن شخص گفت نه . پس اسکندر پرسید رهبر شما کیست ؟ مرد در حالی که نقطه ای را نشان می داد به انتهای شهر اشاره نمود. اسکندر برای دیدن رهبر شهر راه افتاد. در مسیر می دید جلو هر خانه ای گودالی به شکل قبر کنده اند. با تعجب نگاه می کرد ومی رفت تا به قبرستان رسید. دید بر سنگ هر قبر نوشته اند« فلانی در فلان تاریخ دنیا آمد ویک روزیا دو روز یا دو ماه زندگی کرد ومرد .» برتعجب اسکندر افزوده می شد. با خود می گفت اینها دیگر چگونه مردمی هستند؟! تا اینکه در انتهای شهر به تپه ای رسید. بر بالای آن پیرمردی رادید که عده ای به دور او جمع بودند .روبه پیرمرد کرد وگفت: تو رئیس این مردمی ؟ پیرمرد گفت :نه. من فقط خدمتگزار مردم هستم .اسکندر گفت می خواهم تورا بکشم .پیرمرد گفت :حتما خدا خواسته که به دست تو کشته شوم . اسکندر گفت پس تورا نمی کشم.
پیرمرد جواب داد حتما خدا نخواسته که کشته شوم .اسکندر که درمانده شده بود گفت: دو سؤال دارم که اگر جواب آنها را بدهی از کشتنت صرف نظر می کنم .پیرمرد گفت بپرس .اسکندر پرسید چرا جلو هر خانه گودالی کنده اند .پیرمرد گفت :برای اینکه وقتی هر صبح که از خانه بیرون می آیند بدانند که سرانجام در چنین گودالی جای می گیرند، به عهد خود وفا کنند ،درستکاری را پاس دارند و صداقت را پیشه سازند .اسکندر پرسید راز اینکه بر سنگ هر قبر نوشته اند فلانی دو روز یا دوساعت یا دو ماه زندگی کرد ومرد چیست ؟ پیرمرد گفت هر انسان در زمان احتضار خود راست ترین حرف ها را می گوید .بنابر این هر کس که می خواهد بمیرد بر بالین او رفته و ازاو می پرسیم در طول مدت زنده بودن چه مدت را به تفکر در حل مشکلات مردم گذرانده و چه مدت را به تحصیل علم ودانش سپری نموده و چه قدر از عمر خود را به آموختن هنر اختصاص داده است؟ سپس زمان های گفته شده را جمع زده وبه عنوان روزهای زندگی کردن وی لحاظ می کنیم .اسکندر در حالی که به تفکر فرو رفته بود دستور داد که سپاهیان مردم آن شهر را به حال خود گذاشته وشهر را رهانمایند .با یاد آوری این حکایت به خود گفتم به راستی چند ساعت ویاچند روز زندگی کرده ای و چند روز دیگر زندگی خواهی کرد؟ به راستی آیا تا کنون از خودمان پرسیده ایم آنچه از زمان تولدمان تابه حال گذشته فقط گذران عمر بوده یا زندگی کردن؟ آیا تصمیم گرفته ایم که ساعت های زندگی را به روز و روزها را به هفته، وهفته ها را به سال وسال ها تبدیل کنیم؟ اگر چنین تصمیمی گرفته ایم پس زنده باد زندگی !